به چشم و ابرو و رخسار و غمزه می برد دلبر


قرار از جسم وخواب از چشم وهوش از عقل وعقل از سر

نباشد با لب و لفظ وجمال وحال او مارا


شکر در خورد ومی در کام ومه در وجه وشب در خور

سر زلف ورخ خوب وخط سبز ولب لعلش


سمن سای ومه آسای وگل آرای وگهر پرور

عذار وخط ورخسار ولب ودیدار و گفتارش


بهار وسبزه وصبح وشراب وشاهد وشکر

نباشد خالی از فکر وخیال وذکر او مارا


روان در تن خرد در سر سخن در لب نفس در بر

نثار خاک پایت راز جسم وشخص وچشم ورخ


بر آرم جان ببازم سر ببارم در بریزم زر

به بوی رنگ و زیب . فر چو تو کی روید و تابد


گل از گلشن می از ساغر مه از گردون خور از خاور

مگر مالیده ای بر خاک نعل سم اسب شه


لب شیرین خط مشکین رخ نازک بر دلبر

فلک قدری ملک صدری امیری خسروی کامد


سعادت بخت و دولت یار و ملک آرای و دین گستر

قدر قدرت قضا فرمان شهنشهه شیخ حسن نویان


جهانگیر و جهان دارو جهان بخش و جهان دارو

زرای و طلعت و احسان و افضالش بود روشن


چراغ مهر و چشم ماه و آب بحر و روی بر

ز فیض لفظ و کلک و دست و طبعش زله می بندد


قصب قند و مگس شهد و صدف درو حجر گوهر

به امرو رای و تدبیر و مراد اوست گردون را


ثبات و سیر و حل و عقد و امر و نهی و خیر و شر

ز عدل و داد وجودش آنچه دین دارد کجا دارد


دماغ از عقل و عقل از روح و روح از طبع و طبع از خور

زهی آراسته تخت و سپاه . ملک و دین ذاتت


چو دین عقل و روان جسم و حسب نفس و شرف گوهر

تذرو و تیهو و دراج و کبک از پشتی عدلت


همایون فال و فارغ بال و طغرل صید و شاهین بر

ز خال و عم و جد و باب موروثی است ذاتت را


کمال نفس و حسن نطق و عز و جاه و زیب و فر

به کید و مکر و تزویر و حیل نتوان جداکردن


نسیم از مشک و رنگ از لعل و تاب از نارو نور از خور

ز اقبال و جلال و عز و تمکین تو می بخشد


سری افسر شرف مسند امان خاتم طرب ساغر

نمی بینم به دور عدل و داد و لطف طبعت جز


قدح گریان و دف نالان . می آب و نی لاغر

دران ساعت که از پیکار و حرب و رزم کین گردد


اجل مالک روان هالک زمان دوزخ مکان محشر

ز سهم تیر و عکس تیغ و گرد خاک و خون یابی


وجوه اصفر جبال اخضر سپهر اسود زمین احمر

زواج گردو موج خون و آشوب فتن گردد


زمین گردون جهان دریا فرس کشتی بلا لنگر

گهی گردد گهی لغزد گهی پیچد گهی لرزد


سر مردم سم اسب و بن رمح و دل خنجر

تو بر قلب صف خیل سپاه دشمنان تازی


ظفر قاید قضا تابع ولی غالب عدو مضطر

روان سوی عدو گرز و سنان و ناوک و تیرت


عدم دردم بلا در سر اجل در پی فنا در بر

بیندازد و بنهد و فرو گیرند و بردارند


یلان اسپر سران گردن مهان مغفر شهان افسر

به زیرت بادپا اسبی جهان پیمای آتش رو


جوان دولت مبارک پی قوی طالع بلند اختر

به وقت صید و سبق و عزم و رزم و از وی فرو ماند


به سرعت و هم و جستن برق و رفتن سیل و تک صرصر

به سیر و سرعت و رفتار و رفتن بگذرد چون او


نسیم از برو باداز بحر و ابر از کوه و سیل از در

امیر خسروا شاها نوشتن وصف تو نتوان


بصد قرن و بصد دست و به صد کلک و به صد دفتر

کلامی گرچه مطبوع و روان و دلکش است الحق


که دارد چون تو معشوقی نگار چابک و دلبر

به فرو بخت و اقبالت جواب آن چو آب اینک


لطیف و روشن و پاک و خوش و عذاب و روان وتر

بقای و فعل و تاثیر و مدار و سیر تا دارد


نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و گردش و اختر

نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و اخترت بادا


مطیع و تابع و محکوم و خدمتکار و فرمان بر

خداوندت مه و سال و شب و روز و گه و بیگه


معین و ناصر و هادی و یاور حافظ و یاور